کد مطلب:275237 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:258

قصه بحرالعلوم
علامه بحر العلوم شخصی سخاوتمند بود او حتی به مكه هم كه رفته بود با آن كه كسی را نداشت - دست از سخاوت بر نداشته بذل و احسان می نمود. خادمش می گوید روزی اتفاق افتاد كه چیزی نداشتیم سید را از چگونگی حال مطلع نمودم او چیزی نفرمود فردای آن روز وقتی برای سید قلیان حاضر كردم - ناگاه كسی در را كوبید سید با حالت مضطرب به من فرمود قلیان را ببر و خود به طرف در رفته در را باز كرد، آقایی وارد شده و در اطاق سید به جای سید نشست و سید دم در با كمال ادب دو زانو زد و



[ صفحه 101]



ساعتی باهم سخن گفتند سپس برخواست سیدهم به شتاب در خانه را باز كرد و دستش را بوسید و او را سوار بر ناقه كرد. او رفت و سید با حالتی متغیر بازگشت. نوشته ای به من داد و گفت این حواله صرافی است در كوه صفا بگیر و برو و آنچه بر او حواله شده بیاور من رفتم و حواله را - كه مقدار قابل توجهی بود برای سید بود - آوردم فردای آن روز به سراغ - صراف رفتم كه از جریان آن حواله و دهنده آن - مطلع شوم ولی در آنجا دیگر نه صرافی بود و نه دكانی. از كسی پرسیدم گفت تا بحال در این مكان صرافی ندیده ایم پس فهمیدم كه قضیه از جانب خدا بوده است.



[ صفحه 102]